شهر

حجم ِگمشده؛رونوشت برای آقای شهردار

این نوشته خطاب به آپارتمان‌نشین‌هاست و رونوشت آن برای آقای شهردار، به امید این‌که شهرداری با امکانات تبلیغاتی ِ وسیعی که در اختیار دارد معنویات را به فرهنگ آپارتمان‌نشینی سرایت دهد.

فریده حسن‌زاه مصطفوی با ذکر این مقدمه در یادداشتی که در اختیار
ایسنا قرار داده نوشته است: در اوجِ جنگ ویتنام، زمانی که هر روزنامه و نشریه‌ای پر
بود از گزارش‌های مصورِ ویرانی‌ها، قتل و غارت‌ها و درهم شکسته‌ترین چهره‌های
انسانی، به یاد می‌آورم روزی برفی را در دانشگاه که استاد ادبیات فارسی‌مان دکتر
عباس حکیم به جای باز کردن کتاب و شروع درس مدتی طولانی سکوت کرد و سپس با
صدایی که غم از آن می‌بارید برای‌مان از مرگ گنجشکی گفت که صبح آن روز در باغچه
کوچک خانه‌اش به خاک سپرده بود. خیره به دست‌هایش که هنوز می‌لرزیدند تعریف می‌کرد
چگونه او را با تنی مجروح و سری خمیده بر شانه یافته بود در حال کشیدنِ
آخرین نفس‌ها از هجوم ِ سنگ‌های بازیگوش ِ کودکان کوچه
.

هنوز حرف‌هایش تمام نشده بود که دانشجویی با لحنی سرزنش‌آمیز از او پرسید:
“استاد! فکر می‌کنید غصه خوردن برای یک گنجشک در دنیایی که آدم‌ها را انقدر
راحت می‌کشند کار درستی است؟ این همان برج عاج‌نشینی ِ شاعرمآب‌ها و بی‌اعتناییِ
روشنفکرنماها به مصایب بشر ی نیست که خودتان همیشه از آن انتقاد می‌کنید؟ بیست سال
است دارند آن‌ور دنیا مردم را تکه تکه می‌کنند و آن وقت شما عزای یک بچه
گنجشک را گرفته‌اید؟” و لابد ترسید نامی از خسرو گلسرخی ببرد که تازه اعدام
شده بود، بیخ گوش خودمان. ولی نگاه‌های معنی‌دار ردوبدل‌شده بین همکلاسی‌ها
نشان می‌داد همه ما فکر او را خوانده و منظورش را دریافته‌ایم
.

استادمان سر به زیر افکند و شانه‌هایش فروافتاد. از هیچ نیمکتی صدایی برنمی‌خاست.
سکوت ِ متحد ِ دانشجویان نمی‌توانست به چیز دیگری جز تایید ِ حرف‌های آن دانشجوی
معترض تعبیر شود. سرانجام وقتی استاد سر بلند کرد برق اشکی در چشم‌هایش می‌درخشید.
حالا صدایش هم می‌لرزید: “عزیز جان! خشونت، خشونت است. چه به خاطر فتح یک
کشور باشد، چه به خاطر تفریح و وقت‌کشی. و نتیجه‌اش چه کشتارِ میلیون‌ها
انسان باشد و چه از دست رفتن گنجشکی که از سرما پناه برده است به لبه پنجره‌ای زیر
سایبان خانه‌ای. وای ِ قلبی که
سنگینی
خشونت را در هر دو به یکسان احساس نکند. آن دیگر قلب نیست، ترازویی است که ملاکش
سنگینی و سبکی ِ وزنه‌هاست و نه عطوفت ِ محض
.”

اشکی که از چشمان استادمان به چشم‌های ما سرایت کرد نشان می‌داد تاثیر
ِدرست ِ کلام، چه شعر باشد چه پند و اندرز یا حتی شعار، نه در تغییر افکار و احساسات
ِ ما که در بازگرداندن ِ ما به فطرت انسانی ماست؛ زدودن ِ زنگاره‌ها از روح‌مان و
کلیشه‌ها از نگرش‌مان، و بیدار کردنِ شفقت و بصیرتی که در
هیاهوی زمانه گم می‌کنیم
.

در اوج ِ سرمای زمستان گربه‌ای که سال‌ها بود می‌لنگید و نیمی از دندان‌هایش
هرگز نروییده بودند، پشت ِ در آپارتمان ما در طبقه دوم پناه گرفت و سه بچه به دنیا
آورد. از آن‌جا که خودم در خانه گربه داشتم و برایم مقدور نبود از گربه دیگری
نگهداری کنم ، از طریق اینترنت بی‌درنگ در جست‌وجوی شخص نیکوکاری برآمدم تا بچه‌های
این گربه معلول از آب و گل دربیایند آن‌ها را برای نگهداری به او بسپارم. می‌دانستم
همسایه‌ها وجود آن‌ها را تحمل نخواهند کرد. برای آن‌ها راهرو تمیز و خالی بسیار
بیشتر از
آرامش آن
مادر ِ شیرده و آن سه نوزاد ِ معصوم اهمیت داشت. در تمام ِ سال‌های آپارتمان‌نشینی
در تهران هرگز ندیده‌ام که در جلسات مربوط به مسائل ساختمان، همسایه‌ها نگران چیزی
جز “در و دیوار” باشند. پرداخت ِ به موقع شارژ ِ ماهانه، استخدام
نظافتچی بهتر با دستمزد کمتر، رنگ کردن ِ در ِ حیاط و نرده‌ها، نصب آیفون تصویری،
اتومات کردن در پارکینک و امور رفاهی از این دست، چنان فکر و ذکر ِ ساکنان
هر طبقه را به خود مشغول می‌دارد که اگر کسی پیشنهاد کند همسایه‌ها عیدها به
دیدار یکدیگر بروند یا روی جعبه اعلانات کتاب‌های خوب را معرفی کنند و گاه
به هم امانت بدهند یا در گوشه پارکینگ، کارتنی برای اسکان گربه‌های
سرمازده و بی‌پناه بگذارند جز نگاهی عاقل اندر سفیه نصیب ِ شخص
ِپیشنهاددهنده نخواهد شد به خصوص که همیشه عقل کلی پیدا می‌شود هشدار دهد که
برای حمایت و حفاظت از اتومبیل‌های
پارک‌شده
در پارکینگ و بستن ِ راه بر گربه‌ها تا مبادا با نشستن روی آن‌ها و استفاده
از گرمای موتور موجب لک شدن ِ آن‌ها شوند باید دری آهنین و مقاوم در آستانه
پله‌های منتهی به پارکینگ تعبیه کرد
.

وقتی کماندوهای آمریکایی نیمه‌شب به کپرهای افغان‌ها ی بی‌نوا
حمله می‌برند و آن‌ها را در خواب به گلوله می‌بندند “خشونت” چنان عیان
است که هیچ‌کس نمی‌تواند منکر آن شود اما وقتی مادر سه بچه‌گربه را به نامردانه‌ترین
روش ممکن سر به نیست می‌کنند تنها به جرم این‌که بعد از جدایی از فرزندانش
به خود اجازه داده با سینه‌های پرشیر شبی را تا صبح ضجه بزند و خواب را بر
همسایه‌ها حرام کند، خشونت چهره‌ای بس طبیعی و بی‌اهمیت می‌یابد انگار بادی وزیده
باشد و چند برگ زرد را با خود به دوردست‌ها برده باشد
.

ریشه خشونت‌های پنهان همچون سایه‌ای هراسناک از
خشونت‌های عیان آیا همان حجم گمشده‌ای نیست که مایا آنجلو شاعره
سیاهپوست آمریکایی در شعرش بی‌پرده از آن یاد می‌کند؟
:

ماماها و مرده‌شوها خوب می‌دانند

زاده شدن، مشقتی‌ست

مردن، فراغتی

و زیستن، آزمونی کوتاه در میان ِ این دو.

پس از چیست که ما شکوه‌کنان

همچون برزخیان

در میان ستارگان، سرگردان و دربه‌دریم؟

آیا به جست‌وجوی حجمی گمشده‌ایم؟

آیا نام ِ آن حجم ِ گمشده عشق

است؟

مطالب پیشنهادی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا